من دلم روشن است ...به تمام اتفاقاتِ خوب در راه مانده...

خونه مامان جون

امروز ساعت 5 رفتم دکتر رضایی تو خیابون مطهری...خیلی ترافیک بود .1ساعت هم نشستم نوبتم بشه .برام پرونده تشکیل دادن و دکتر برام قرص داد و آزمایشهای غربالگری 3ماه اول رو نوشت... با بابا رفتیم قم خونه مامانجون.ساعت 11 شب اینطورا رسیدیم.کمی نشستیم و موقع خواب هم علی اومد پیش ما خوابید صبح مامان برامون آش رشته درست کرد .هوس کرده بودیم.   ...
21 آبان 1393

سمیرا

امشب سمیرا (دختر خاله) با شوهرش و پسر کوچولوش میان خونه ما.آخر شب بعد از شام اومدن.شام خونه خاله شوهرش دعوت داشتن.تا 2:30 نشستیم رفتیم بخوابیم ولی خوابم نمیبرد.حالت تهوع داشتم تا ساعت 4 خوابم نبرد... ساعت 8 وقتی همه خواب بودن بیدار شدم.بابا رو بیدار کردم بره نون و گوشت چرخ کرده بگیره .نمیخواست از جایی که میگم بگیره.تنبلیش میشد راه دور بره. منم خودم رفتم گرفتم و اومدم سمیرا اینا تازه بیدار شده بودن.صبحانه خوردیم.مشغول درست کردن ناهار شدیم.با سمیرا کباب ماهیتابه ای وکشک بادمجون درست کردیم . خلاصه غروب رفتن
15 آبان 1393

خونه دایی جواد

امروز تاسوعاست...مامان جون(مامان من)  و فرزانه خونه دایی جوادهستن.من و بابا هم ناهار خوردیم رفتیم اونجا.من موندم بابا برگشت خونه.شب رفتیم هیئت خیلی خوب بود ولی صدای طبل و بلندگوش خیلی بلند بود مامانجون خیلی نگران بود هی میگفت پاشو بریم خونه.گفتم نه بمونیم.آخرش اومدم تو پله های حسینیه نشستم که صداش کمتر بشه شب خیلی فرزانه فرزانه رو دست انداختیم با نسترن و یاسمن ( دخترای دایی)خندیدیم عاشورا هم موندم .فرداش عصر برگشتم خونه .یه عالمه لواشک خریدم خوردم حالم بد شد!بابا لواشکها رو ازم گرفت قایم کرده.  
12 آبان 1393

خانه مامان بزرگ

صبح رفتیم خونه مامان بزرگ . تو راه مریم رو دیدیم ما رو رسوند خونه مامان بزرگ.عمه افسانه هم اونجا بود و باقالاقاتق درست کرده بود .من خیلی این غدای عمه افسانه رو دوست دارم.خورشت کرفس هم داشتن.عمه زنگ زد فاطمه و محمد تقی کوچولو هم اومدن... امروز تولد نگار دختر عموتون هم هست ...6ساله شده فاطمه برام چند تا کتاب درباره بارداری و بچه داری آورد.یه سری چیزا هم بهم یاد داد درباره اینکه چی بخورم چی نخورم. عصر بابا  خواب بود من و فاطمه گفتیم بریم جمهوری کالسکه کریر و این چیزا ببینیم.رفتیم ماشین رو گذاشتیم پارکینگ و رفتیم تو پاساژ گشتیم.یه چیزایی دیدیم که قشنگ بود ولی نگرفتیم گفتیم صبر کنیم بعد که جنسیت معلوم شد بیاییم بگیریم. بعد از 2...
8 آبان 1393

شروع ویار

از امروز ویارم شروع شد.از دستشویی و حمام - سیب شیرین -مرغ -چای شیرین-سیر-شیرینی ... بدم اومده.امروز خیلی اذیت شدم.2بار تهوع شدید داشتم. با دهان نفس میکشم که هیچ بویی متوجه نشم  بابا رفت برام قرص B6  و استامینوفن خرید .
7 آبان 1393

دکتر احمدیانپور

امروز صبح مریم دوستم اومد دنبالم رفتیم خونشون که بعد از ظهر باهم بریم درمانگاه شهرداری پیش خانم دکتر احمدیانپور...خواهرش هم اونجا بود یه جور آش لری درست کرده بود جاتون خالی! عصر رفتیم دکتر و بعدش مریم گفت خونه نریم بریم یه کم بگردیم... ماشین رو برداشت رفتیم بیرون آبمیوه خوردیم و اومدیم خونه... قرار شد من شب اونجا بمونم چون بابا میخواست خونه مامان بزرگ بخوابه... فاطمه زنگ زد تبریک گفت خیلی خوشحال بووود.عمه نفیسه بهش خبر داده بود   بعدش هم با عمه افسانه صحبت کردم خیلی خوشحال بوود بابا هم به مامان بزرگ گفت.مامان بزرگ زنگ زد خیلی میخندید و خوشحال بود شب هم هیئت پسر عموش رفتیم قیمه خوردیم  ساعت 2:30 خوابیدیم! از پا افت...
6 آبان 1393

خبر دادن به عمه نفیسه

خاله فرزانه که به همه خانواده من خبر داده بود... و همه زنگ میزدن و تبریک میگفتن نشسته بودیم تلویزیون میدیدیم یه دفعه به ذهنم رسید  به عمه نفیسه خبر بدیم ... چون دوقلوی باباست فکر کردیم محقتره که اول بدونه با گوشیه بابا بهش اس ام اس دادم.گفتم :دلت میخواد یه بار دیگه عمه بشی؟!! بعد از چند دقیقه اس ام اس داد گفت چی میگی؟! جدی میگی و از این صحبتا... بعد هم زنگ زد.تو هیئت بودن چون محرمه.خیلی ذوق زده بود گریه هم میکرد... ...
5 آبان 1393

درمانگاه بهگر...

امروز صبح زود فرزانه رفت ... منم رفتم درمانگاه بهگر خیابون آزادی دکتر شیرین عمادی متخصص زنان.خیلی بد اخلاق بود به زور برام یه سونو و یه آزمایش بتا نوشت... آزمایشمو همونجا دادم ولی سونو تعطیل شده بود . با مترو رفتم درمانگاه فرهنگیان خیابون سپه اونجا هم گفت برو دوشنبه بیا... منم عجله داشتم زودتر معلوم بشه رفتم بیمارستان سینا... گفتن باید وقت قبلی میگرفتی! رفتم سلسبیل سونوگرافی دکتر آزموده تا ساعت 6-7 معطل شدم...و گفت بله ساک تشکیل شده و این چیزا... اومدم خونه بابا خیلی خوشحال بود ... دوست داشت به همه بگه ولی گفتیم چند روز صبر کنیم... ...
3 آبان 1393

مثبت شدن تست بتا

سلام گلهای مامان ... تصمیم گرفتم بعضی خاطراتتون رو اینجا بنویسم . 5شنبه 1آبان تست بارداریم مثبت شد   من و بابا خیلی خوشحال شدیم .ولی فکر میکردیم شاید خطا باشه! نمیدونم چرا خاله فرزانه تهرانه ولی بیرون بود ... ما هم یه جوری سورپریزش کردیم که تا رسید خونه سریع به ما زنگ زد ببینه داریم راست میگیم یا نه شام خونه عمو علی دعوت بودیم ... یه سری دیگه دوستای بابا هم اونجا بودن .ولی به هیچکی نگفتیم تا شنبه که برم دکتر ببینم چی میشه  ...
1 آبان 1393
1